الی نامه

فقط یک کام با من...

الی نامه

فقط یک کام با من...

آسمون سنگی شده...خدا انگار خوابیده

چهارشمبه سوری که میشد ، هوا که تاریک میشد، میومدیم بیرون از خونه...خونه ی ما وسط کوچه چاپارخانه قدیم یا همون یازدهم فعلی بود...خونه ی اونا ته ِ کوچه بود...بهش میگفتیم زهرا خانوم... منو فاطمه همسن بودیم...بابام میومد جعبه چوبی های میوه های عید رو روو هم میچید و یه ذره بنزین میریخت روشون و چوبا آتیش میگرفتن...کوچه ال مانند بود...ی کوچه بمبست ک بعدها باز شد...یه ذره اون ورتر خانوم نادمی و سحر و حامد و محسن میومدن بیرون و اونام ی آتیش میکردن...یکی جلوی خونه ما ،یکی وسط کوچه...یکی جلوی خونه فاطمه اینا...یکیم جلوی خونه خانوم نادمی...یادمه اون موقه ها واسه بیرون نیومدن ملت ازین فیلم سینمایی دایناسور دارها میذاشتن...من 20 سالمه و میگم اون موقه ها...!الان نه ما هستیم توی کوچه چاپار خونه  نه زهرا خانوم...فاطمه عروس شده و الان 3 ماهه حاملس! و ما... 

ما زیاد تعریف نداریم...شب چارشمبه سوری و من تا همین الان داشتم کف آشپزخونه رو میشستم...در چن روز اخیر دومین باره که کف پام بریده میشه...بار اول سینه ی پامو با یه فلز...اندازه یه بند انگشت...امروزم با تیکه های ریز حاصل از کوبیده شدن لیوان روو زمین و راه رفتن من روو اونا برای خاتمه دعوای دو نفر دیگه...  


  پی عنوان نوشت: دستای تو داریوش

 

یاد تو هر جا که هستم با منه...

...... 

تکرار هایش...

صبح قبل از امتحان با خودش میخندید... 

اولین نفری بود که برگه را تحویل استاد میداد و باز هم میخندید... 

توی صورت ملت زل میزد و میخندید... 

بی ثبات بود... 

میان خنده های سرد میشد...خنثی... 

چهره های سرد...انگار بدنی بدون روح حرکت میکرد... 

بی تفاوت بود...مثل آدمهایی که هیچ چیز برایش اهمیت ندارد٬دستانش را انتهای جیب شلوارش فرو میبرد٬ بی هدف با شانه های خم شده و متواضع گونه٬کوچه ها و خیابان ها را میرفت... 

بارها کتابی را شروع کرده بود و صفحات اولیه اش را میخواند و به گوشه ای پرت میکرد و دوباره شروع میکرد...خط ب خط اولیه اش را حفظ بود اما دست از آن نمیکشید... 

شیوه های مختلف خودکشی را از بر بود...اما از به نتیجه نرسیدن آن میترسید٬می ترسید مثل شخصیت کتاب محبوبش  ۱۳ بار تکرار شود و نحسی ۱۳ مرگش را هم مثل زندگیش نحس کند... 

موزیک ها را با صدای کر کننده گوش میداد... 

با عمود شدن خورشید افقی میشد و امتداد نگاهش را عمودی میکرد... 

از شکنجه خودش لذت میبرد ... 

از دست عالم و آدم عاصی بود٬اما دل رحم بود٬به شکنجه کسی راضی نبود... 

دلش میخواست آدم های زندگیش کتلت وار کنار هم میخوابیدند و با بولدوزری  سرهایشان را له میکرد و یا با تفنگی آن ها را میترکاند... 

مرگ بدون شکنجه را برایشان میخواست...  

خودش را برای این دنیا و آدمیانش بیشتر و بزرگتر از این میدید... 

بند دلبستگی هایش را بریده بود جز گلدان های خانه اش... 

گلدان ها را در آغوش کشید و خوابید... 

صبح که چشم هایش را باز کرد میخندید....... 

 

 


 

پونه جونم مرسی بابت قالب...یه عالمه کمکهاتو بوس!

آه نامه ۱

خدایی است برای خودش.... 

یک سرچ تو ابنترنت... 

کافیه بزنی فاطمه خدایی داوز بین الملل بسکتبال یا یه همچین چیزی...

کافیه بری سایت فدراسیون بسکتبال٬چه میدونم! کافیه بری به این آدرس... 

۱۳ سال بازیکن فیکس تیم ملی بودن کم چیزی نیس.... 

این که دلم پره...این که آدم توو شهر کوچیک به هیچ جا نمیرسه...این ک آدم توو شهر کوچیک باد شکمش همسایه رو خبر میکنه....اینکه میگشتیم دنبال یه اسپانسر که ورودی لیگ رو بده...اینکه چند ساله که شهر ما تیم نداده برای لیگ به خاطر بدبخت بودن ٬میدونم که برای شما جالب نیس...برای خودمم احساس حقارت میاره پس دلم نمیخواد تکرارشون کنم٬اما... 

یه سری چیزا هس که هنوزم دلم بهشون خوشه. 

یکی به اینکه هستن کسایی که بخوان دل بسوزونن واسمون...یکیش همین میس خدایی که استاد دانشگاه اینجاس و کوچ تیم ما... 

هستن مربیایی که خودشون داوری ملی والیبال دارن و بازی بسکتبال و والیبالشون خدا باشه و توو تیم ملی بازی کزده باشن... 

دلم به دل خودم خوشه که شاید بتونم عقده های مونده روو دل خودم رو عقده دل بقیه نکنم.... 


 

چهارشنبه دارم میرم بابلسر...مسابقات منطقه ای المپیاد دانشجویی...شمالی ها! ناسیونالیسم بازی در نیارین! دعا کنید! 

اگه غر زدم عذر!

طلوع کن...در این ستاره مردگی...

 

 هر روز صبح که لخ لخ کنان یه کتاب توو دستم هست یا برگه های خلاصه نویسیم٬که بیشتر تایم قبل امتحان به خلاصه کردن درس ها میگذره تا یاد گرفتنشون٬در حالی که دستام مثل پوست کرگدن میشه از سوز سرمای صبح... 

میدون رو دور میزنم... 

و میرسم به اونجایی که باید برسم... 

و منتظر یه تاکسی... 

اونجاست که خورشید کم کم میاد بالا و نورش همه جا رو میگیره... 

گرماش میدوئه زیر پوستم و گرم میشم... 

یه گرمای لذت بخش که می ارزه به اشک چشات از سوز سرما... 

همینجورکی۱

بعضی آدمها عجیب به آدم موج منفی میدهند.همان یکبار که میبینیش برای یک عمرت کفاف میدهد!فکرش را بکن که بخواهی هر روز لبخندهای معنا دارش را ببینی و به زور لبخند بزنی و از در کنارش بودن احساس رضایت بکنی و به به و چه چه!

یکی از همان آدمهای موج منفی ده!همکار قدیمی مامان بود.یک روز آمد و با شیرینی به مناسبت خانه ی نو و مهمانی!من هم به رسم همیشه و مهمان هایی که باب طبعم نیس پذیرایی کردم و مرخص شدم!اما....

داستان از این قرار است....!

بشنوند کسانی که گوش شنیدن ندارند و پشت سر ما حرف در می آورند!

بشنوند عارفه نام ها و کیانا و فرناز و هاله و...

بله...!این مهمان عزیز ساطغ کننده امواج منفی از نبودن ما در کنارشان احساس ناراحتی کردند و همچنین اظهار کردند که میبودید در کنارمان تا شما را پسند میکردیم!!

اینطوریاس که وقتی بروی مشهد از شانس گندت این آدم اتاق روبه رویت باشد و لبخند بزنی!


اما برعکس...بعضی های دیگر را دوست داری بپری ماچشان کنی از گرمیو موج مثبتشان!

من بارها عاشق شدم!دلم کاروانسراس!معشوقه دارم به اندازه ی موهای سرم! از به قول مامی -که وقتی دیگر فیوز میپراند- باسن ناشورهای فوتبالیست و بسکتبالیستو والیبالیست و کشتی کارو فلانو فلانو فلان!که من نه سر پیازم نه تهش و هیچ چیزش به من نمیرسد! تا اانواع و اقسام خواننده های پاپو راکو متالو و فلان! از بازیگران خارجی تا داخلی!از انواع و اقسام مرغ و خروس و سگو و کفش دوزکو لاک پشت تا اسبو شیرو پلنگو و کروکدیل! از مکانو هوا بگیر تا آدم های ناشناس چند لحظه ای...

مثل چند شب پیش...که نمیدانم کجای قیافه زار و بی رنگ و رو و گاها پر از مو!!ی من به از آن جور دخترها میخورد که انواع و اقسام ماشینها از انواع آدمها در هر رده ی سنی جلوی پایم ترمز میکنند!

تا وقتی که...

ترمز زد و من عاشقش شدم و پریدم توو ماشین...من با یک نگاه و به خاطر یه حرکت و در چند لحظه ی کوتاه عاشقش شدم!به عشق در نگاه اول هم اعتقاد دارم! عاشق اون پیرمرد مهربونی شدم که منو سوار کرد و تا سر کوچه مون رسوند منو و هیچ پولیم ازم نگرفت...



 

 

زندگی من در حال حاضر همینه!وصف حال من!