-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 23:08
من ِ سابق سمپاد آواز گاو
-
عید و اینا!
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 20:22
از خدا ک پنهون نیست! از شما چه پنهون توو این مدت ک درگیر عقدو خریدو جشنو خر حمالی و مهمونی این جور حرفا و کارا بودیم و از همه مهمتر خواهر شوهر بازی!!...دلمان بسی بسی بسی شوهر خواست!!والا ب خدا عالمی داره! این حرفو فقط اون عده ی خوشبخت درک میکنن ک شوهر دارن!:دی از خرید طلاااااااااااااا بگیر تا مهریه! اتفاقا کار و کاسبی...
-
آسمون سنگی شده...خدا انگار خوابیده
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 19:57
چهارشمبه سوری که میشد ، هوا که تاریک میشد، میومدیم بیرون از خونه...خونه ی ما وسط کوچه چاپارخانه قدیم یا همون یازدهم فعلی بود...خونه ی اونا ته ِ کوچه بود...بهش میگفتیم زهرا خانوم... منو فاطمه همسن بودیم...بابام میومد جعبه چوبی های میوه های عید رو روو هم میچید و یه ذره بنزین میریخت روشون و چوبا آتیش میگرفتن...کوچه ال...
-
خواهر شوهر بازی!
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 14:47
همیشه وقتی میرفتیم عروسی یا اتاق عقد میدیدم اشک توو چشاشو... خب اونم مثه همه آرزو داره واسه اولادش! خو درسته که آرزوی عروس شدنه من روو دلش میمونه! نه به این خاطر که من ترشیدم! نه!! همه از کمالات من با خبرن! من قصد رسیدن به مراحل والایی در زندگیم دارم! دروغ چرا! قصد تحصیلم به اون شکل ندارم! بیشتر مخم جواب نمیده همون ۲...
-
تکرار هایش...
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 13:54
صبح قبل از امتحان با خودش میخندید... اولین نفری بود که برگه را تحویل استاد میداد و باز هم میخندید... توی صورت ملت زل میزد و میخندید... بی ثبات بود... میان خنده های سرد میشد...خنثی... چهره های سرد...انگار بدنی بدون روح حرکت میکرد... بی تفاوت بود...مثل آدمهایی که هیچ چیز برایش اهمیت ندارد٬دستانش را انتهای جیب شلوارش فرو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 23:15
سگ شدنم دست خودم نیست...علت داره... میتونه شامل خیلی چیزا بشه... از بد خوابیدن تا بد بیدار شدن... از تساوی استقلال تا برد سپاهان و تراکتور... از ریختن گچ و سیمان سقف یه قسمت از اتاقم درست بالای کامپیوتر تا شکستن مانیتور و کثیفی اتاق و جون کندن یرا تمیز کردنش... از نمره ای که فک میکردی ۲۰میشی و ۱۱ی که بیشتر بهت ندادن...
-
...
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 22:58
بچچه که بودم دختر خیلی خوبی بودم! به عشق دوچرخه سواری صبا زود بیدار میشدم و میرفتم نون میگرفتم٬یه دوچرخه قرمز که اولش مال دو تا برادر بزرگم بوده و بعدش الهه خواهرم و بعدش به من رسیده بود! یادمه یه بار با مخ رفتم توو دیوار کاهگلی ته کوچه و دماغ واسم نموند! بچچه که بودم با الا سوسک مرده ها رو میذاشتیم توو قوطی کبریت و...
-
من و ذهن نداشته ام
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 20:38
نویسندگی مهارت میخواهد... نویسندگی فن است؟ نویسندگی هنر است؟ نویسندگی چیست؟؟؟؟ خیلی وقته که چیزی نیس توو این ذهن همیشه خالی برای نوشتن...موضوعیم که باشه مهارتی برای نوشتنش نیست... نوشته باید لوند باشه٬باید دلبری کنه٬باید آدم لذت ببره از خوندنش... خوبه که بضی چیزا رو به روی خودم بیارم...اینکه بچچه...مادرت خوب! پدرت...
-
جاست برا کیا جونم
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 15:32
ی کیانا دارم گله ماهه دکتر خودمه میخواد منو خوب کنه منه روانیو ی کیانا دارم اولش نداشتمش! ینی داشتمش ولی دوسش نداشتمش! نه ک دوسش نداشته باشمش! نه! اما نمیشناختمش ک دوسش داشته باشمش! ی کیانا دارم مهربونه...خیلی خیلی ی کیانا دارم:************* کاش زودتر داشتمش! دیگه دارم چرت و پرت میگم!!...
-
آه نامه ۱
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 01:40
خدایی است برای خودش.... یک سرچ تو ابنترنت... کافیه بزنی فاطمه خدایی داوز بین الملل بسکتبال یا یه همچین چیزی... کافیه بری سایت فدراسیون بسکتبال٬چه میدونم! کافیه بری به این آدرس... ۱۳ سال بازیکن فیکس تیم ملی بودن کم چیزی نیس.... این که دلم پره...این که آدم توو شهر کوچیک به هیچ جا نمیرسه...این ک آدم توو شهر کوچیک باد...
-
طلوع کن...در این ستاره مردگی...
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 22:57
هر روز صبح که لخ لخ کنان یه کتاب توو دستم هست یا برگه های خلاصه نویسیم٬که بیشتر تایم قبل امتحان به خلاصه کردن درس ها میگذره تا یاد گرفتنشون٬در حالی که دستام مثل پوست کرگدن میشه از سوز سرمای صبح... میدون رو دور میزنم... و میرسم به اونجایی که باید برسم... و منتظر یه تاکسی... اونجاست که خورشید کم کم میاد بالا و نورش همه...
-
رویای خواب=کابوس بیداری=حسرت خواب و بیداری
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 11:20
او ... دیشب خواب دیده بود... صبح با ذوق تعریف میکرد... صبح بعد از تعریف کردن با غم بغض کرد... بعد از بغض کردن با آب دهانش قورت داد آن لعنتی را...بغض را... تلفن را برداشت٬سرش را گرم کرد...حال و احوال همسایه قدیمی را پرسید... من... خوابش را شنیدم... ذوق نکردم... بغض نکردم... فقط نگاه میکردم...یک نگاه مــــــات... او...
-
اف یو سی کی زندگی
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 21:48
خیلی وقته که گرم نمیشه...تشک برقی هم جواب نمیده... بخاری بدجاس تختشو نمیشه بذاریم کنارش...بارها بهش گفتیم اما میگه سر راهه پوستش حساسه با کوچکترین حرارت ملایمی میسوزه بد میسوزه... دلش تنگ شده بود بره پشت بخاری بخوابه...خوابیدید تا به حال؟گرماش لذت بخشه.... اما... از وقتی که این قرصای لعنتی رو میخوره چاق شده... اینا...
-
همینجورکی۱
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 23:36
بعضی آدمها عجیب به آدم موج منفی میدهند.همان یکبار که میبینیش برای یک عمرت کفاف میدهد!فکرش را بکن که بخواهی هر روز لبخندهای معنا دارش را ببینی و به زور لبخند بزنی و از در کنارش بودن احساس رضایت بکنی و به به و چه چه! یکی از همان آدمهای موج منفی ده!همکار قدیمی مامان بود.یک روز آمد و با شیرینی به مناسبت خانه ی نو و...
-
چراغی روشن از ترس تنها بودن
جمعه 2 دیماه سال 1390 21:49
کوچکترین فرد خانواده که باشی ته تغاری و عزیزدردانه و لوس و...به تو نسبت میدهند.که دست به سیاه و سفید نمیزنند این بچه های لوس تنبل!و کارهای خانه بر روی دوش بچه های بزرگ خانواده است و ارشد فرزندان حکم مادر دوم را دارد برای بقیه برادران و خواهرانش!حداقل در خانواده ی ما که این گونه است! اما... این روزها ... خانه ی سرد و...
-
هفت مقدس-برای اولین
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 21:00
چقد همه چیز فرق کرده...این جمله را منی نمیزند که مثلا مدتی در این خراب شده نبوده ...یا مدتی در خواب بوده و بیدار شده و دیده که دنیا را آب برده است...و یا دوران او چیزها طور دیگری بودند!این جمله کسی ست که چیزها!ی دیروزش فرق میکند با امروزش! یا چیزها برایش یک دقیقه قبل متفاو ت است با یک دقیقه بعد...نمیدانم مشکل از...